ازش پرسیدم چه قدر منو دوست داری؟
گفت به اندازه جوهر خودکارم
گفتم: خیلی نامردی چون جوهر خودکارت یه روز تموم میشه
لبخند زد وگفت؟خودکار من اصلا جوهر نداره.
نمی دانم چرا رسوا شد این دل
غریب و بی کس تنها شد این دل
نمی دانم چرا از ابر گریان
نصیب ما نشد یک قطره باران
نمیدانم چرا با من چنین کرد
دل دیوانه را عاشق ترین کرد
نمی دانم چرا سبزی خزان شد
وجود خنده ای بر ما گران شد
نمی دانم چرا دلها شکسته
زمین و اسمان از هم گسسته
نمی دانم چرا من را فدا کرد؟
نمی دانم چرا او را صدا کرد؟؟؟
آفتاب درخـــــــــشان و تابش نور خورشـــــــــید ، تحرک را از من گرفته
گــــــــویی به خـــــــــــواب رفته ام کنار چشـــــــــــــمه ای که خورشید جنوب
به آن گرمای دلــــــــــــپـــــذیرداده اســــــــت انتظارت را می کشــــــــــــم
انتظار تو را ای عـــــــــــــــشق زیبای من